اسم من میترا است 23 ساله دانشجوی سال سوم کامپیوتر هستم و 3 سال است که با شایان ازدواج کرده ام شایان مثل اسمش بسیار زیبا وجذاب و خوش تیپ است و هر دختری دوست دارد همسری چون او داشته باشد ما زندگی خوبی داریم تنها مشکل ما اینست که من زنی پر حرارت و هوس ران هستم و به سکس علاقه زیادی دارم اما بر عکس شایان کمتر توجه ای به این کار دارد و فقط هفته یا ده روز یک بار این کار را با اصرار من انجام می دهد و هر چه سعی کردم او را به این کار علاقمند کنم اثر و نتیجه ای نداشت غذا های چرب و دارای ویتامین کای جنسی می پختم آرایش های گوناگون و متنوع می کردم لباس های تنگ و چسبان می پوشیدم اما اثری نکرد و زندگی ما روز به روز کم رنگ تر می شد و عشق و علاقه هم داشت رنگ می باخت از این وضع خسته و کلافه شده بودم در درددل با پریا به این نتیجه رسیدم که زندگیم را حفظ کنم اما مگر می شد من به سکس علاقه ی زیادی داشتم خود ارضای هم راضیم نمی کرد چون من تجربه سکس با مرد را داشتم و مثل دختران با خود ارضای راضی نمی شدم . یک روز از ماهواره و یک کانال آلمانی فیلمی را تماشاه می کردم که یک زن شوهر دار با یک مرد دیگر رابطه داشت و سکس های جذابی می کردند که آدم را به عرش می برد اما شوهر زن متوجه رابطه آنها شد ولی بعد از کشمش فراوان همدیگر را بخشیدند هر چند دیالوگ های آنها را نمی فهمیدم اما تصمیم خود را گرفتم با خود گفتم انسان فقط یکبار به دنیا می آید و زندگی را تجربه می کند و هر کس حق دارد بعنوان یک انسان آزاد به خواسته های خودبرسد
و آنها را برآورده سازد تصمیم گرفتم با یک مرد دوست شوم آگر هم یک روز شایان متوجه شد و مرا نمی بخشید از او می خواستم مرا طلاق دهد هر چند واقعا من او را دوست داشتم اما نمی توانستم از این میل درونی خود بگذرم فردای ان روز که به دانشگاه می رفتم تصمیم گرفتم این کار را عملی کنم توی کلاس ما پسری بود که از همان روز های اول نظرم را جلب کرده بود او هم به من توجه می کرد و زیاد به من نگاه می کرد و با لبخند هایش قصد به دست آوردن دل من را داشت اما به خاطر عشق علاقه ام به شایان به او توجه نمی کردم و هر وقت با نگاهش تعقیبم می کردبا اخم و بی توجهی من روبرو می شد اما حالا تصمیم داشتم تا آرش ( همان پسر همکلاسیم)را مال خود کنم چون اوهمان بود که می خواستم خوش تیپ قد بلند با چشم های سیاه و درشت و پوستی برنزهاون روزهم یواشکی از روی شلوار نگاهی دزدکی به اونجاش کردم می شد از روی شلوارمی شد تشخیصش داد به نظرم بزرگ و دوست داشتنی بود اون روز یه کمی بیشتر بهش نزدیک شدم قلبم به شدت می زد و حسابی عرق کرده بودم احساس می کردم همه دانشگاه داره منو می پاد درو و برم را نگاه کردم کسی به من تو جهی نداشت حتی آرش هم به من نگاه نمی کرد و حواسش جای دیگه بود اما من از کنارش رد شدم و نگاهش کردم و وقتی متوجه من شد بهش لخند زدم و سریع رد شدم به پشت سرم هم نگاه نکرد باز هم اون غرور کاذب بود که مانع هر زدن من شد از اون روز کارم این بود که آرش ببینم و بهش لبخند بزنم اونم از من بدتر جرات نزدیک شدن به منو نداشت شاید با خودش فکر می کرد که این لبخندا همین طوریه یا اصلا اشتباه دیدم بهر حال جرات نمی کرد به من نزدک بشه یه دو هفته ای گذشت تا اینکه تو یه بعداز ظهر بهم نزدیک شد و آروم سلام کرد اصلا باورم نمی شد با دست پاچگی و خجالت جوابشو دادم اصلا رنگ به رو نداشت و می لرزید من هم کم از اون نداشتم اما تونستم جوابشو بدم گفت افتخار می دی با هم باشیم گفتم کجا گفت اگه کلاس نداری همین نزدیکیها یه کافی شاپ بریم اونجا گفتم نه راستش ترسیدم کسی که منو می شناسه ما را ببینه گفت پس هر جا شما بگین گفتم فردا ساعت 10 صبح تو پارک مشتاق ( پارکی در اصفهان ) قبول کرد و بعداز خداحافظی و رد و بدل کردن نگا های مهربان و معنی داری با یک لبخند از هم جدا شدیم دیگه دل تو دلم نبود از خوشحالی نمی دونستم کجام و کی به خونه رسیدم وقتی شایان جلوم با یه دونه چای دیدم دلم هری پائین ریخت و از اینکه بهش خیانت کردم پشیمون بودم حالا سر یه دو راهی گیر کرده بودم از یه طرف شایان مهربون و دوست داشتنی و از یه طرف آرش پر حرارت نمی دونستم چه کار کنم اماخیال با آرش بودن یک لحظه راحتم نمی گذاشت اونشب را با دودلی وترس به صبح رسوندم وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول شایان به سر کار رفته بود ساعت هشت ونیم بود و چیزی به وقت قرارمون نمونده بود زود بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن یه چای و یه دونه بیسکویت خودم آماده ی رفتن کردم یه ذره هم به خودم رسیدم ساعت نه ونیم بود که از خونه زدم بیرون تقریبا سر موقع تو پارک مشتاق بودم اما از اون خبری نبود داشتم دور و برم نگاه می کردم که یه نفر از پشت سر سلام کرد دلم هری ریخت زود برگشتم و آرش را در حالیکه لبخندی به لب داشت دیدم گفتم کجایی گفت تقریبا یه ساعته منتظرتم می ترسیدم نیای گفتم دیدی که اومدم خوب حالا چه کار کنیم گفت اگه موافقی یه گوشه بنشینم و صحبت کنیم من یه جایو نزدیک پل خواجو که اون موقع روز خلوت بود پیدا کردم آرش دوتا بسته چیبس هم از دکه کنار آب ( رود زاینده رود ) خرید و به اونجا رفتیم و کنار هم نشستیم و مشغول خوردن جیبس شدیم گفتم آرش ( با حالتی از ناز و عشوه زنانه ) منو آوردی بهم چیبس بدی گفت اینا که قابل نداره می خوام بهت جون بدم اخه دختر خوشگلو ناز تو این دو سه سال تو که ما را کشتی چرا اینقدر منو زجر می دادی من که مردم تا تونستم دلتو به دست بیارم ( پیش خودم گفتم آره جون بابات اگه دلم کیر نمی خواست صد سالم نمی تونستی با من حرف بزنی چه برسه کنارم بشینی و چیبس بخوری ) خلا صه از اون حرف از عشق بود و از ما ناز وعشوه ولی طوریکه اون نفهمه حواسم به وسط پاهاش بود بفهمی و نفهمی یه کم اونجاش قلمبه شده بود فکر کنم اگه شلواره لی ( جین ) پاش نبود حسابی کیرش بالا اومده بود گفتم آرش می دونی که من شوهر دارم و اونم خیلی دوست دارم از طرفه دیگه نمی تونم به تو که اینقدر به من لطف داری کم توجه باشم من دلم میخواد یه جوری باهات دوست باشم همین و بس. پس یه دفعه فکر ازدواج با منو نکن چون من به هیچ وجهی دلم نمی خواد از شو هرم جدا بشم دیدم آرش یه کم دلخور شده با اینحال گفت من به دوستی با شما هم راضییم یه دو ساعتی با هم بودیم از هر دری گفتیم و خندیدیم مردمی هم که از کنار ما رد می شدن فکر می کردن که ما زن و شوهریم و اصلا اهمییتی نمی دادن تقریبا ساعت 12.5 از هم جدا شدیم موقع خدا حافظی شماره تلفنشو به من داد و گفت منتظر تماست هستم و آروم دستشو جلو آورد که برای خدا حافظی بهش دست بدم منم بهش دست دادم با تمام وجود دستم فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم اما اون دستم ول کرد خیلی لذت بردم به طوری که می خواستم بپرم تو بغلش و بوسش کنم اما بهر حال خدا حافظی کردیم تو ماشین احساس کردم حسابی خیس کردم . دیگه بی طاقت شده بودم دلم کیر می خواست اما تونستم آرشو بدست بیارم خلاصه وقتي از آرش جدا شدم انقدر حشري بودم كه آب از لب و لوچم سرازير شده بود بطوريكه نزديك بود كار دست خودم بدم راننده تاكسي كه باهاش داشتم بر مي گشتم بد طوري رفته بود تو نخ ما آخه تاكسي كه نبود از اين بي كاره هاي مسافر كش بود يه دفعه به خودم اومدم كه داره مي پرسه خانوم نازه كجا مي ري منم كه حسابي تو كف كير بودم بدم نيومد سر به سرش بگذارم گفتم تا هر جا كه مزاحم نباشيم گفت به اختيار دارين ما در بست نوكر شما هيم هر جا شما بگيد گفتم من دروازه شيراز پياده مي شم گفت چشم قربون چشات . يه كم مونده به دروازه شيراز ديدم پچيد تو خيابون مصلا منو مي گي از ترس داشتم مي مردم نمي دونستم اون اين ادا واطوار ما راجدي مي گيره گفتم آقا كجا گفت مگه نگفتين هر جا شما مي ريد منم مي يام. من مي رم خونه قابل بدونين خدمتي كرده باشيم گفتم آقا نگه دارين شما شوخي هم سر تون نمي شه ( آخه بعد از بر خورد با آرش فكر مي كردم همه آ قايون مثل آرش و شايان با شخصيتن نمي دونستنم با يه شوخي كوچولو هواي مي شن آخه من تا اون روز با كسي شوخي نكرده بودم ايندفعه هم تقصير اين كس بي معرفت بود كه داشت بي آبروم مي كرد ) گفت ما كه جسارتي نكرديم گفتيم اگه مي شه يه ناهارو با هم باشيم بعد شما را به سلامت گفتم ناهار بخوره تو سرت نگه دار يا داد مي زنم كه زد زير خنده دست بردم طرف گيره در و در باز كردم كه ديدم با آخرين سرعت ايستاد منم پريدم بيرون و پا به فرار گذاشتم از شانس بد ما تو اون موقع روز تو اون خيا بون پرنده هم پر نمي زد اونم دور زد گذاشت دنبال ما پريدم تو پياده رو حالا ده برو كه نرو تا اينكه به خيابون اصلي رسيدم اون مرتيكه احمق هم رفت پي كارش از ترس نمي دونستم كيم و كجام در يه مغازه يه سانديس گرفتم خوردم حالم كه جا اومد به طرف خونه راه افتادم همش با خودم مي گفتم اين نتيجه خيانت به شايان اما نمي تونستم از فكر آرش هم بيرون بيام اون شب اصلا بي قرار بودم حتما براتون اتفاق افتاده كه تو خواب احساس كنين كه بيدارين و همه چيز براتون مرور بشه منم داشتم كابوس اون مرتيكه مزخرف را مي ديدم اما اين بار وحشتناك تر . بهر حال صبح شد و شايان هم صبح زود رفت سر كار منم كه كلاس داشتم به دانشگاه رفتم وقتي وارد كلاس شدم آرش را ديدم كه اونطرف كلاس نشسته با ديدن من لبخندي زد منم رفتم و توي قسمت دخترا نشستم و منتظر استاد شدم استاد كه اومد و شروع به درس دادن كرد همه چيزو فراموش كردم. درس كه تموم شد من گذاشتم تا همه از كلاس بيرون رفتن ديدم آرش هم نشسته آخري كه بيرون رفت اومد و چند صندلي به من نزديك شد و سلام كرد گفتم آرش جان مگه قرار نبود تو دانشگاه هم صحبت نشيم چون ممكنه ديگران بفهمن و برامون بد بشه گفت آخه ديشب همش فكر تو بودم و تا صبح خوابم نبرد گفتم مثل من گفت جدي مي گي گفتم آره به خدا ( من از كابوس خوابم نبرد نه بخاطره تو ) اينا تو دلم گفتم نمي دونم چه جور مي شه كه تا آدم با يه پسر قريبه حرف مي زنه اول به اونجاش نگاه مي كنه و زودي حشري مي شه اونم چه جور حشريي خلاصه دوباره فكر كير آرش عينه خودش اومد سراغم و اصلا نمي فهميدم اون چي ميگه دوباره بچه ها برگشتن و ساعت بعد شروع شد اين ساعت بر خلافه ساعت پيش كه همش حواسم به درس بود حواسم به كير بود آروم و زير چشمي روي شلوار چند تا از همكلاسي هاي پسر را نگاه كرده بعضي هاشون اصلا معلوم نبود بعضي ها بگي نگي هي يه چيزيو مي شد ديد اما از حبيب ( يكي از همكلاسي هاي جنوبي ) خوابيدش بد جوري از روي شلوار پيدا بود حالا كه سرم تو كار شده بود فهميدم چرا مريم خيلي باش اياق شده پس بگو چه خبره . تمام ساعت كلاس كير حبيبو رك شده و گلفت تجسم مي كردم و تو دلم مي گفتم خدايا تو كه همه چيزو به شايان دادي اينم مي دادي تا كمال را در اون به حد اعلا رسونده باشي راستش از حبيب خوشم نمي يومد سياه و زشت وبود و از همه بد تر دندونهاي كثيفي داشت اما خوب كيري داشت هي كلاس كه تموم شد با كسي خيس و چو چو له اي داغ و سفت از كلاس زدم بيرون نمي دونم چرا نا خودآ گاه بطرف يه جا ي خلوت رفتم كه كمتر كسي از اونجا رفت و آمد مي كرد نشستم زير يه درخت خواستم ساندويچي را كه آوردم بودم بخورم كه يكهو احساس كردم دو تا پا پشت سرم ايستاده خواستم جيغ بكشم كه يكي گفت سلام نگاه كردم آرش بود گفتم خدا لعنتت كنه تو كه منو ترسوندي گفت چرا و من تمام ماجراي ديروز را براش تعريف كردم كه يك دفعه به رگ غيرتش بر خورد كه اين چه طرز صحبت با يه راننده بود با اين صحبتا كه تو كردي خوب شده بلاي سرت نيوردي و اصلا شماره ماشينشو بده و از اين حرفا( نمي دونم اين عيب ما ايراني هاست كه اگه كسي با خواهر يا نامزد و يا دوست دختر ما مثلا حرفي بزنه به رگ غيرتش بر مي خوره و اگه خودمون هر كاري كرديم مختاريم آخه خره همونطور كه تو با زن يا خواهر يا نامزد كسي داري مطمئن باش خواهر همسر نامزد خودت هم بي كار نيست سعيد (ساسان) ) گفتم بابا كوتاه بياه مثل اينكه خودتم عاريتي هستييو و از اين حرفا گفتم خوب چي مي خواي بگو برو تا كسي ما را نديده گفت ديشب زنگ نزدي گفتم شبا اصلا فكرشو نكن اما روزاي كه بي كاري و خونه اي و كسي نيست بگو تا بهت زنگ بزنم و اونم روزا و ساعت هاي گفت و گفت من تنهام و كسي با من نيست تازه فهميدم آرش از كرج اومده واينجا درس مي خونه بهتر از اين نمي شد. د و روز بعداز اون ماجرا تو يه بعد از ظهر كه تو خونه تنها بودم و شايان براي انجام كاري بيرون رفته بود تصميم گرفتم به آرش زنگ بزنم گوشيو برداشتم و شمارشو گرفتم بعد از خوردن چند زنگ گوشيو برداشت قلبم تند تند مي زد ( لابد پيش خودش فكر مي كنه عجب كسي كه اين زنه ولش نمي كنه البته اينا بازم از اون غرور كاذ ب بلند مي شد كه در درون من خود نمايي مي كرد )سلام كردم وقتي فهميد منم از شدت خوشحالي زبونش به تته پته افتاد گفت ميت ميت را ( ميترا ) خا خا نم شما ئيد با با چشم ما روشن چه عجب كه يادي هم از ما كردي بابا زير پاتم نگاه كن اصلا تو كجايي كه نه زنگ مي زني نه تو دانشكده هستي من كه تو اين دو روزه از بس دانشكده را گشتم پا هام تاول زد گفتم كم دروغ بگو خودت بهتر مي دوني من يكشنبه ها و دوشنبه ها كلاس ندارم اصلا خودتم نداري ( چون واحدهاي ما عين هم بود) ثانيا من كه گفتم هر وقت بتونم زنگ مي زنم گفت نه به خدا به دانشگاه رفتم گفتم شايد بخلاي بري كتابخونه . خلاصه حرفاي ما گل انداخت و اون از هر دري وارد شد تا ما را بيشتر به خودش عاشق كنه اينكه من تا حالا عاشق كسي نشدم از همون روز اول تا تو را ديدم بهت دل بستم تو خودت اينو بهتر مي دوني من تو را دوست دارم و مي پرستم و اگه تو اراده كني دنيا را برات جابجا ميكنم و بقول بعضي ها از اين كس و شعر هاي دختر كش منم از شما چه پنهون با بستن چند حرف ديگه از اينا كه به شكمش مي بستم همون حرفا را تحويل خودش مي دادم و با طنازي و عشوه گري هاي زنانه اونا بيشتر آتيشي مي كردم نمي دونم تو اين حرفا اصلا به چيزي كه بوي از سكس داشته باشه نشد اما من واقعا بد جوري آتيش گرفته بودم ( بي چاره اين پسرها و دخترها كه لاس خشكه ميزنن عجب زجري ميكشن ) هر چي من سعي كردم اونا بطرف چيزهاي ببرم كه حرفي از سكس و اينا بزنه اصلا حاليش نبود مثلا ميگفتم آخه تو از چي من خوشت اومده كه عاشق من شدي آخه تو كه مي دونستي من شوهر دارم اون مي گفت من عاشق نجابت شدم ( آخه احمق جون من اگه نجابت داشتم كه سراغ تو نمي اومدم ) ديگه چي ديگه اينكه خيلي با شخصيت و با معرفعتي ديگه ديگه اينكه واقعا خوشگل و طناز و با وقاري اينا كه گفت احساس كردم نفسش مثل آدمهاي كه مي خوان كيرشون فرو كنن داره مي لرزه و من بد جوري حرارتم بالا رفت ديگه نتونست چيزي بگه آب دهنشو فرو داد و گفت خوب تو چي از چي من خوشت اومد كه خواستي با من دوست بشي ( خواستم با تمام وجود فرياد بزنم كيرت كيرت كير كلفت آبدارت ) اما جلو خودم گرفتم گفتم تو چيزاي داري كه هر زن و يا دختري دوست داره داشته باشه گفت مثلا چي خواستم ببينم دو رياليش مي افته گفتم خودت حدس بزن گفت من از كجا بدونم گفتم خوب يه چيز بگو با شوخي و لودگي گفت حتما به خاطره اينكه خوش تيپم ( تو دلم گفتم آره جون بابات خوش تيپ نديدي ) گفتم يكيش اينه گفت نميشه خودت بگي گفتم به وقتش مي فهمي و بهتر كه از اين حرفا بگذريم و اگه كاري نداري قطع كنم گفت نه تو را خدا زوده گفتم شو هرم بيرونه ممكن يه دفعه سر زده بياد . گفت اگه مي توني زود زود زنگ بزن گفتم سعي ميكنم و گفت فردا مياي دانشكده گفتم آره پرسيد ساعت چند گفتم ساعت ده كلاس دارم گفت منتظرت هستم و بعد خداحافظي كرديم. فرداش از روزاي پيش بيشتر به خودم رسيدم تا ببينم اين احمق كودن دو رياليش مي افته يا نه ساعت 5/9 تو دانشگاه بودم اونم زود اومده بود و از همكلاسي ها كمتر خبري بود تا منو ديد اومد نزديك و سلام كرد اخمامو تو هم كشيدم و گفتم مگه قرار نشد تو دانشكده همديگه را نبينيم با حالتي شبيه بغض گفت آخه من چه كار كنم تلفني كه نمي شه تو بيرونم كه ممكنه آشناي ببينه اينجاهم كه نميشه پس مي گي من جه كار كنم گفتم من نمي دونم مگه قرار كاري بكني ( اين جمله آخري را با يه حالت خاصي گفتم كه اگه معنيشو نمي فهميد ديگه خيلي كودن بود) بعد از يه مكث كوتاه مثل اينكه چيزي به خاطرش اومده باشه گفت اگه مي شه بيا خونه من من كه اكثر مواقع تنهام ( از شما چه پنهان من كه منتظر اين حرف بودم نزديك بود از خوشحالي بال در بيارم آخه چيزي نمونده بود كه كيرشو بچپونم تو كسم ) خودم زدم به اون راه گفتم خونه ! خونه نه اخه من نمي تونم بيام من همش كه كلاس دارم بعدشم بايد خونه باشم والي شايان مي پرسه كجا بودي و از اين جور حرفا گفت خوب يه وقت كه كلاس داري بيا گفتم من فقط سه شنبه بعداز ظهر اون دو ساعت آخريو مي تونم بيام (مي دونستم اون روز سه شنبه است ) گفت يعني امروز خودمو به گيجي زدم اخ امروز سه شنبه است اصلا نمي دونستم گفت آره اگه افتخار بدي با هم باشيم گفتم اگه مي شه بذار براي يه هفته ديگه گفت نه ديگه من نمي تونم تا يه هفته ديگه منتظر ذيدن شما باشم بعد از كلي اصرار قرار شد از ساعت يك به بعد تا ساعت سه و نيم كه كسي متوجه غيبتم نميشه برم خونه آرش . آرش دوساعت صبح راهم رفت كه وسايل پذيرايي را آماده كنه و بعد از دادن آدرس و سفارش كردن كه مبادا زنگ صاحبخونه را بزني خداحافظي كرد و رفت تو كلاس همش به اين فكر بودم كه حالا تو خونه چه كار مي كنيم و تئ حالت فانتزي سكس با آرش از شما چه پنهون چند بار هم به حالت نيمه ارگاسم رسيدم چون تازگي ها هم قاعد گيم تموم شده بود در اوج شهوت بودم اگه همون وقت شورتم در مي آوردي و مي چلوندي آب كسم ازش مي چكيد ترسيدم اين حالتمو همكلاسيهام بفهمن بخصوص مريم وشيلا كه بد جوري بهم نگاه ميكردن آخه تند وتند ساعت نگاه مي كردم مگه اين كلاس لعنتي تموم مي شد بلاخره كلاس تموم شد ومن با عجله به طرف خونه آرش راه افتادم ...
ادامه دارد .....
>